گاهی باید حسابی سرت به سنگ بخوره حسابی زخمی و له بشی که بفهمی راهی که داری میری اشتباست . سال ها بود داشتم این راه اشتباه رو میرفتم و زخمی این همه اشتباه بودم اما همچنان مصرانه راهم رو ادامه میدادم . تا رسیدم به جایی که دست به دامن خدا شدم . بهش گفتم اهای بزرگوار خسته ام از ادما بریدم از آدمایی که سعی میکردم خودمو بهشون نزدیک کنم از آدمایی که ازشون توقع مهربونی و انصاف داشتم
وااای که چه راه اشتباهی رو میرفتم . خودمو گم کرده بودم خدامو گم کرده بودم و بین این آدما دنبال ذره ای توجه میگشتم . ولی شکرش که بازم خودش دستمو گرفت بلندم کرد .
آروم شدم دیگه این در و اون در نزدم . خودمو بغل کردم و با خودم حرف زدم . ساعت ها حرف زدم همه ی اون حرفایی که دیگران حوصله ی شنیدنش رو نداشتن به خودم گفتم . خودم برای خودم ذوق کردم . خودم خودمو تشویق کردم . با دست زدم روی شونه ی خودمو گفتم دمت گرم عشق من . توی اینه به صورت خودم لبخند زدم . اونقدر ادامه دادم تا دلم نرم شد و کم کم خودمو قبول کردم . بعد چند وقت دیدم دارم عاشق خودم میشم
فهمیدم عجب جییییگری بودم خودم خبر نداشتم
نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۶ساعت 0:55 توسط |
کفشدوزک قرمز...برچسب : نویسنده : 8dour-oftadeh9 بازدید : 87